بسم الله الرحمن الرحیم 


حقیقتش خیلی خیلی از مردم خسته شدم. یک دوستی دارم که الان آمریکاست، تقریبا اواسط مرداد میشه دوساله که ایران نیست. 


همیشه می گفت از مردم خسته شدم، همه جا شلوغه، همه چیز داغونه و. 


البته قصدش از آمریکا رفتن این نبود که از دست مردم ایران راحت بشه، رشته ای که می خواست بخونه، بین رشته ای بود و جدید و باید میرفت. 


بعد از  چندماه از بودنش در آمریکا پرسیدم، اون جا چجوریه؟  گفت خوبه. نظم دارن، مردم موسیقی رو فقط با هدفون گوش می دهند و توی رانندگی خیلی صبورن. اما


گفت چینگو(ما تو نوشته هامون بهم گاهی میگیم چینگو) اگر 2 سال دیگه یا 10 سال و یا هر وقت دیگه ای بهت گفتم که این جا بهشته، باور نکنی ها، حرف الانم رو باور 


کن که با این که تازه اومدم و شاید ذوق زده باشم(اینش رو خودم اضافه کردم) اما میگم این جا هم مثل جاهای دیگه است. 


یک سال بعد ازش پرسیدم، یعنی نه. تماس تصویری داشتیم، دیدم چشماش یک جوریه؟ عین تسلیم بودنه. 


گفتم من از چشم هات همچین حسی دارم، گفت آره درسته، من فهمیدم که انسان هرچقدر هم که تلاش کنه، آخر باید تسلیم بشه و من الان تسلیم شدم. چون من 


تمام تلاشی رو که برای  تغییر زندگی ام باید انجام می دادم، انجام دادم. 


دانشگاه و ایالتش رو بعد از یکسال عوض کرده بود، استادش رو هم عوض کرده بود و می گفت که من ارشد که بودم این مطالبی که الان تو این دانشگاه در مقطع دکترا 


گفته میشه رو یاد گرفتم و احساس کردم وقتم دارد تلف می شود. 


و این باز همان حس تکاملی است که بشر دارد.(تو پست قبلی یهخورده درباره اش گفتم) خیلی ها می خوان برن آمریکا و دکترا بخونن، یکیش دوست من الان رفته و 


بازهم دوست دارد برود بالا و بالاتر . ولی میبنید که از یک جایی به بعد نمی شود و تسلیم می شود. 


وااای چقدر از بحث اصلیم دور شدم، می خواستم بگم که الان منم مثل دوستم از مردم و شلوغی خسته ام.  


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها